یسنایسنا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه سن داره

به نام هستي بخش هستي ما

شروع تعطیلات تابستانی 1400 با باغ مرضیه جون

دختر گلم خدارو شکر امتحانای اردیبهشت ماه و خرداد ماه رو با موفقیت سپری کردی .هرچند که کل امسال کلاسات بصورت آنلاین بود و خیلی همگی اذیت و خسته شدیم . با قطع و وصل شدن اینترنت و شبکه های آموزشی و جابه جایی مداوم شما از خونه خودمون به خونه مامان جون بتی و برعکس و اعصاب خوردیهایی که به جا می موند خلاصه گذشت و تمام شد و شما کلاس پنجم رو به اتمام رسوندی و وارد پایه ششم شدی . مانند هرسال پس از پایان امتحانای شما و آیناز جون ، مرضیه جون مارو ویلا دعوت کرد و ما یه روز صبح پنجشنبه راهی ویلا شدیم با کلی هله هوله و خوراکی و وسیله بازی . خیلی بتون خوش گذشت حسابی با آیلین و آیناز بازی کردین و به قول معروف ترکوندین . از بدو بدو و تاب بازی و دوچرخه سواری ب...
29 دی 1400

نوروز 1400

بالاخره سال 1400 فرا رسید و ما از یک قرن به قرن دیگه منتقل شدیم عجب آدمایی هستیم ها . عجب نسلی هستیم ها . ماشالا بمون . هممون منتق شدیم به قرن 14 هم با ویروس کرونا . ای خدا یعنی میشه جمع شه این ویروس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ امیدواریم .  بخاطر کرونا بازم برنامه ای نداشتیم جایی بریم خریدای سفره هفت سین رو کردیم ولی نه رفت و آمدی و نه میهمانی ای . رسیدیم به چارشنبه سوری که شما بی صبرانه منتظرش بودی و من مثل سال گذشته از ثنا جون دعوت کردم که شام بیاد پیش ما تا یکم دور هم از روی آتیش بپریم . خیلی به همگیمون خوش گذشت . مخصوصا شما و ثنا جون . کلی فشفشه و ترقه زدین .حسابببی بود دود گرفته بودین .  برای سال تحویل رو که همراه مامان جون فری اینا رفتی...
29 دی 1400

تولد 11 سالگی یسنا گلی

دختر گل و نازنینم درود و صد سلام . این مدت فرصت نمیشد بیام اینجا و دلنوشته ای برای شما داشته باشم . البته ناگفته نماند همیشه همیشه گوشه ذهنم بود و هست که باید بیام و از خاطرات بنویسم برات و شیرین کاریهای توی این سنت ، حاضر جوابی هات ، نه گفتنات ، لج کردنات و شیطونیات . دیگه خب داری به سن بلوغ میرسی عزیزم و این رفتارها مقتضای سنته و اینکه شما 11 ساله شدی . من و پدر نمیدونیم کی شما 11 ساله شدی به این سرعت قد کشیدی . . متاسفانه امسال هم مثل پارسال ما به شدت درگیر ویروس کرونا بودیم و شما هم ناراحت بودی که باز نمیشه تولد درست و حسابی بگیری و دوستات نخواهند آمد . دیگه چاره ای نبود . باید از حداقل فرصتها هم لذت برد . دوستان همیشه وفا دار و پا...
29 دی 1400

تولد ده سالگی یسنا جان

✍️ ا تولد ۱۰ سالگی یسنا جان ... باورم نمیشه که ده سال گذشت . ده سال خیلیه . خیلی زیاده . یک دهه از عمرت . دخترک زیبای من قند عسل من که با خنده های شیرینت دل منو اب میکنی . دوستت دارم /  تولدت مبارک . یه جشن کوچولو برات گرفتیم با دوستان عزیز که واقعا لطف کردن تو این شرایط کرونا کنار ما بودن و صفا و شادی بخشیدن به جشنمون . مادربزرگها و پدر بزرگ و خاله ماندانا جان هم بودن و ازشون سپاسگزاریم . .بابا احسان هم برای شما یه لاکپشت گوگولی گرفت عزیزم البته با موافقت من . ناگفته نماند . خیلی خیلی سورپرایز شدی عزیزم . اسمشو گزاشتیم لاکی .  ...
6 شهريور 1399

بهار 95

این بهار هم شانسی دوباره به ما داد تا زیبای خودش رو به رخمون بکشه . شانسی دوباره برای شروعی دوباره . برای بیشتر کنارهم بودن و لذت بردن از بودن در کنار عزیزانمون ... خدایا سپاسگزارم     ... امسال عید برعکس پارسال بابا احسان کنارمون بود و این عالی بود . یه روز به برج میلاد رفتیم و شما حسابی با دلفینها خوش گذروندی .         توی این فصل موفق شدم با امنه جون یه قرار بزارم مجتمع تجاری کوروش تا شما و کیان همدیگر رو ببینین . خیلی به هممون خوش گذشت . طبق معمول قرارمون عالی بود عالی ...همستر کیان فوت کرده بود و نیز خرگوش شما . بخاطر همین حرف برای گفتن زیاد داشتین برای هم...
8 مرداد 1398

باغ گلها به همراه آنامهر عزیز . بهار 1395

امروز به همراه پرستو جون و انامهر عزیز به باغ گلهای پارک شهید چمران کرج رفتیم و از دیدن گلهای رنگارنگ حسابی لذت بردیم .              توی اردیبهشت ماه که فصل گل و گیاه هست سری هم به نمایشگاه پارک گفتگو زدیم و حسابی لذت بردیم ولی خب..... خیلی شلوغ بود    ...
8 مرداد 1398

حرفهای مادرانه - دخترانه (مرداد 98)

دختر گلم ، عزیزم ، خیلی وقت بود فرصت نشده بود برات از خاطرات شیرینت ، صحبتهای قشنگت ، حرفهای بامزه ات ، شلوغ کاریهات چیزی بنویسم . تا چشم به هم گذاشتم یه سال گذشت .دلم یه جورایی گرفته . اخه چرا اینقدر زود بزرگ میشی مادر . دو روزه دیگه نه سالت تموم میشه .من دیگه نمیتونم مثل قدیما بچلونمت بخورمت .. یکم هم حالم گرفتس چون نمیشه برات تولد بگیرم عزیز دلم . حسابی تو کارا گیر افتادیم اسباب کشی کردیم به خونه جدیدمون ولی هنوز فرصت نشده خونه مون رو بچینیم و فعلا مهمان مامان بتی خانم هستیم  مامان جون فری هم رفتند اهواز دیدن خاله توران . فعلا همینطور موندیم تا ببینیم چی میشه . تابستان گرم شروع شده و حسابی شما مشغول کلاسهایت هستی . البته تای...
8 مرداد 1398

تابستان 97 - خاله مژگان و عمو امین خوش آمدین

خدارو شکر امسال تابستون خیلی خوبی داشتیم یکی از اتفاقای خوبشششش .... که خیلی خیلی هم خوب بود ... اومدن خاله مژگان و عععامو امین به ایران بود ... واقعا جمعمون جمع شده بود .همش مهمونی و دور همی ...تهران گردی و رفتن به خونه ی اقوام و فامیل ...خیلی به شما خوش گذشت .البته به همه ی ما در کنار هم خوش گذشت واقعا خدارو شکر میکنیم از داشتن جمعهای گرم فامیلی . علاوه بر تولد شما ، تولد باربد پسر مژده جون هم بود که با نیوشای عزیز به تهران رفتیم خیلی به همگیمون خوش گذشت . مخصوصا به من و شما چون نیوشا جان رو با خودمون برده بودیم . شما نمیزاشتی یک دقیقه فقط یک دقیقه نیوشا راحت باشه و گوشاش استراحت کنه یکبندددد حرف میزدی سوال می پرسیدی .طفلی نیوشای آروم...
10 شهريور 1397