یسنایسنا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

به نام هستي بخش هستي ما

زمستان سخت

1394/3/4 9:59
نویسنده : مامان
535 بازدید
اشتراک گذاری

دختر گلم سلام

بعد از مدتها دوباره اومدم .. تا خاطرات رو برات بنویسم .

 

دختر گلم خیلی مستقل و بزرگ شدی همچنین خیلی عاقل تر از قبل ... البته خب دردسرهای خاص خودت رو هم داری ولی اینقدر شیرین هستی و دوست داشتنی که من با دیدنت خستگی کارم رو از تنم به در میکنم..

این زمستون که گذشت هم شما و هم من خیلی دردسر کشیدیم .خیلی خیلی زیاد . دقیقا یک شب مامان جون مهمونی گرفته بود خونش و همه دور هم بودیم که شما آنقدر پرخوری کردی که حالت بهم خورد و یکی دوشب من بات گیر بودم و پتو و ملافه میشستم. البته بابا احسان هم بودن و همچنین مامان جون فریده ...خدارو شکر اون دو سه روز گذشت و شما بهتر شدی ولی خب همش دلدرد داشتی و داری تا به امروز که قراره ببرمت دکتر . در اوسط دی ماه بود که برنامه بابا احسان جور شد تا برای گذراندن 3 ماه دوره آموزشی بره آلمان . هم من و هم شما خیلی دلتنگ بودیم ولی خب چاره ای نبود عزیزم . شما خیلی ناراحت بودی مرتب از من می پرسیدی " یعنی بابا میخواد بره پیش خدا ؟" , " چرا سه ماه " , " سه ماه یعنی خیلی زیاد "  و کلی سوالهای دیگه . البته بابا قول داد به شما که برات اسباب بازیهای خوب و خوشکل بیاره . شبی که میخواستیم بریم فرودگاه خیلی دلت میخواست مارو همراهی کنی تا فرودگاه ولی خواب رفتی و مامان جون اومدن پیشت موندن  تا ما از خونه حرکت کردیم مامان جون زنگ زد که یسنا بیدار شده و میگه چرا من رو با خودشون نبردن . بابا خیلی ناراحت شده بود و همش تو راه میگفت چرا دخترم رو نیووردی . خیلی دلتنگ شما شده بود .

بعد از رفتن بابا احسان شما مرتب بیمار و سرما خورده بودی , دلدرد داشتی , گوش درد داشتی . خلاصه من هر روز با شما میرفتم دکتر گوارش و گوش و حلق و بینی . هرچه  اقای دکتر نالتی تلاش کردن , شما نگذاشتی وی تی موجود در گوشت رو در بیارن .. همش گریه میکردی . با داروهای انتیبیوتیک اسهال شده بودی البته با جابه جا کردن داروها شما بهبودی کامل پیدا کرده بودی  و من بیشتر وقتم رو برا خوب کردن دلدرد شما میذاشتم که فایده ای هم نداشت . آزمایش انگل و همچنین عفونت ادراری و ... سالم بودند تا اینکه خانم دکتر صباغیان گفتن شما باید سری کامل آزمایش خون و ادرار و سنو گرافی و همچنین آندوسکو÷ی از معده رو انجام بدی . من خیلی ناراحت و نگران بودم در همین حیث یکروز صبح که داشتم شمار و مهد میبردم توی سر شما دوتا رشک ش÷ش دیدم وای خدا داشتم دیوونه میشدم . کلی از دستت کفری بودم چون موهات بلند شده بود ولی اصلا اجازه نمیدادی موهات رو ببندم یا ببافم . خلاصه بدو بدو رفتیم مهد و آیدا جون هم تائید کردن . من شمارو آوردم خانه پیش مامان جون و خودم رفتم اداره . بعد از ظهر شما رو بردم  دکتر پوست و شامپو داد زدیم دوتایی .البته خدارو شکر اولش بود و هنوز زنده نشده بودن رشکها . تمام خونه نیاز به شستشو داشت و من مجبور شدم مهمونی دوره ایم که سالی یکبار نوبت من میشد رو کنسل کنم .

تمام ملافه ها , روبالشتی ها , پتوها , لباسها و هرچی که میشه فکرش رو کرد با آب جوش 95 درجه شستم .تقریبا 4 روزی درگیر این پروژه بودم و خدا رو شکر بخیر گذشت .

بعد از یک هفته شمارو فرستادم مهد کودک و داشت یکم خیالم راحت میشد که آیدا جون از مهد زنگ زدن و گفتن شما آبله مرغان گرفتی . وای خدا داشتم دیگه رسما کلافه میشدم ... چند روزی هم در مواظبت از شما سپری شد و برای اینکه من بتونم به موقع بیام سرکار و مرخصی کمتر بگیرم  مامان جون فریده از اهواز اومدن تا از شما مراقبت کنند.دستشون درد نکنه .

وقتی شما آبله مرغان گرفتی من مجبور شدم موهای قشنگت رو کوتاه کنم .چون موهات همش باز  بود و باعث خارش دونه های توی کمرت میشد . اصلا با من در بافتن موهات یا بستن موهات همکاری نمیکردی و من برخلاف میلم مجبور شدم موهات رو کوتاه کنم . دقیقا تا سه شبانه روز گریه میکردی و از من ناراحت بودی .هنوز هم من رو نبخشیدی . منم بات گریه میکردم خیلی ناراحت بودم ولی چاره چی بود؟؟؟؟؟مرتب میگفتی : " چرا منو کچل کردی " , " چرا منو شبیه ÷سرها کردی ؟ من چه جوری عروس شم ؟ " , " تو مامان بدی هستی ", " دیگه دوستت ندارم " و حرفهای دیگه که باعث میشد منم کلی گریه کنم .

بعد از پایان دوره آبله مرغان شما , مامان جون ساکش رو بسته بود که برگزرده که من مریض شدم و آبله مرغان گرفتم .خیلی دردناک بود و من هی گریه میکردم واقعا خسته شده بودم و بی تاب . مامان جون فریده بنده خدا بلیطش رو پس داد  و موند تا از شما نگهداری کنه و من بتونم استراحت کنم . دستش واقعا درد نکنه . هر روز صبح شما رو میبرد مهد کودک و بعد از ظهر میامد دنبال شما .

بعد از پایان یافتن دوره بیماری من , به اداره برگشتم و همون روال سابق رو پیش گرفتیم و مامان جون هم برگشت اهواز .

 

دیگه زمان کمی مونده بود تا شروع سال نو و شما حسسسابی سرگرم جشن مهد کودک بودی و من مشغول خونه تکانی و خریدهای پایانی سال و همچنین گرفتن آزمایشهای پزشکی از شما دخمل زیبا.                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                   

 

پسندها (1)

نظرات (0)