یسنایسنا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

به نام هستي بخش هستي ما

خاطرات کویر

1394/9/4 11:49
نویسنده : مامان
507 بازدید
اشتراک گذاری

دختر خوب و گلم درود .

سلام ... سلام به روی ماهت ...

با اینکه هر روز میبینمت و میبوسمت ولی باز وقتی میخوام برات بنویسم انگار یه دنیا ازت دورم و خیلی دلم برات تنگ میشه .

ماه گذشته پس از هماهنگی های طولانی بالاخره موفق شدم تور کویر هتل بالی رو رزرو کنم ...هوا خیلی سرد شده بود همششش بارندگی .خیلی تردید داشتم که بریم ولی خب طی بررسیهایی که انجام دادم و اطلاعاتی که خانم امینی مسئول تور توی اصفهان داد , تصمیم بر این شد که بریم . شما خیلی خوشحال بودی بیشتر بخاطر دیدن شترها و شتر سواری ... همش لحظه شماری میکردی که بریم .. وسایلت رو جمع کرده بودی و به همه اعلام کرده بودی که ما میریم کویر .

خیلی دوست دارم خیلی ...چون دختر بسیار هیجانی و شادی هستی ... از هیچی نمیترسی و ریسک پذیر هم هستی ... همه چیز رو میخوای امتحان کنی ...

سه شنبه شب , 12 آبان ماه بعد از گذاشتن ماشین تو پارکینگ بیهقی بالاخره سوار اتوبوس شدیم و به سمت نائین حرکت کردیم. شما بالافاصله تو اتوبوس بخواب رفتی . آخه ساعت 2 نصف شب بود . تور کویر  متشکل از 26 نفر بود که همگی فامیل بودن باهم و در قم سوار شدن .دوتا بچه کوچیک به نامهای آوا و محیا هم در تور بودن .شما خیلی از دیدن اونها به وجد اومدی .ولی اصلا اونها با شما کاری نداشتن و چسبیده بودن به خانواده هاشون .

صبح پس از رسیدن به بیابانک شما خیلی سریع با همه بچه های تور دوست شدی و خیلی صمیییمی . من همش مجبور بودم شما رو کنترل کنم ... واقعا تو اینجور مواقع کنترل شما خیلی خیلی سخت میشه .پس از خوردن صبحانه راهی کارخانه پتاس شدیم و از کوه یخ و دریاچه نمک و کویر نمک دیدن کردیم . شما خیلی کیف کردی .مخصوصا وقتی شب آسمون پر از ستاره شده بود .آخه تا حالا اینهمه ستاره ندیده بودی  همش سرت روه به آسمون بود و از اینور کویر میدویدی اونور کویر .هوا هم عالی بود.

. شب خیلی خسته بودی و زود خوابیدی . البته بابا احسان خیلی خسته بود و اون مارو مجبور کرد که زود بخوابیم ..صبح روز بعد پس از خوردن صبحانه راهی ده گرمه شدیم در آنجا یک چشمه بسیار بزرگ بود که همگی دست و صورت خود رو تو ابش شستیم و شما حسابی توش اب بازی کردی . از خانمهای ده سبدهای سنتی خریدیم . و اقای امینی که لیدر تور بود برای شما چند تا انار چید و در سبد شما گذاشت ...شما حسابی با همه دوست شده بودی و خیلی به شما خوش میگذشت . بعد هم بسراغ شتر سواری رفتیم که چند بار سوار شدی و صدای خندت منو دیوونه کرده بود عشق من . از ته دل میخندیدی .منم کیف میکردم . راضی به پیاده شدن از شترها نبودی . بابا بالاخره راضیت کرد که دنبال شترها بدوی ..خلاصه بساطی داشتیم با شترها بعد هم حسابی سر ماشین سواری کیف کردی تو ماسه ها . کلی باهم جیغ زدیم ..

روز بعد هم به ده ایراج رفتیم و شما کلی انار خوردی و با اهالی ده دوست شدی ...در راه بازگشت از کویر جلوی اتوبوس نشسته بودی و کل مسیر بیدار بودی .میگفتی میخوام جاده رو ببینم . ساعت 12 شب رسیدیم تهران و ساعت 1 شب رسیدیم خونه و شما خواب خواب.

خیلی خوشحال بودم که به شما حسابی خوش گذشته. صبح روز بعد شما خونه موندی و مهد نرفتی ولی بابا رفت دریا سرکار .  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (4)

نظرات (0)