یسنایسنا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

به نام هستي بخش هستي ما

20 ماهگي

1391/1/28 10:45
نویسنده : مامان
446 بازدید
اشتراک گذاری

عزيزكم خوشكلكم 20 ماهگيت مبارك باشه .

حسابي اين ماه به شما خوش گذشت و من هم چون شما رو شاد ميديدم خوشحال ميشدم . اين ماه مصادف شد با نوروز 1391 و خانه تكاني و مسافرت به اهواز  به همراه كلي تداركات و كارهاي نوروزي در كنار شيطنتها و بازيگوشيهاي شما عزيزم.

 

خانه تكاني نوروز خيلي براي من وقتگير بود چون سركار بودم و عصرها هم با شما وروجك مشغول بودم البته بابا جون حسابي به من كمك كرد و شما هم سنگ تموم گذاشتي به حدي كه برخي از كارها باقي موند براي بعد از سال نو . خريدهاي هفت سين رو من و شما و بابايي انجام داديم با هم كه خيلي به شما و ما خوش گذشت مخصوصا شبي كه باباجون براي شما ماهي خريد. به قول شما " مايييي " .

 

توي اين ماه من همدم و مونس شما رو كه خيلي دوسش داشتي ازت گرفتم همون پستونك . چون شما خيلي عاقلي گفتم اگه قايمش كنم هميشه برات مبهم ميمونه كه مونست كجاست و يك گمشده در ذهنت باقي ميمونه . يك روز كه حواست نبود من سر پستونكت رو قيچي كردم و بعد گذاشتمش سرجاش .وقتي اومدي ديديش مرتبا از من پرسيدي چي شد؟چي شد؟منم براي شما توضيح دادم كه خراب شده و بايد بندازيمش دور . ولي چون شما دوستش داشتي نگهداريش ميكردي منم سخت نگرفتم . شبهاي اول خيلي بيتاب بودي و توي خواب بيدار ميشدي و منو صدا ميكردي وقتي ميومدم اتاقت پستونك خرابت رو به من ميدادي و ميپرسيدي چي شد؟؟؟؟؟؟؟؟ باز من برات توضيح ميدادم و دوباره ميخوابوندمت . خودم هم با شما غصه ميخوردم و از ناراحتي عذاب وجدان داشتم مخصوصا وقتي مامان بزرگ گفت براي شما زود بوده . ولي خب بايد مقاومت ميكردم در برابر بغض و ناراحتي شما موقع خوابيدن .

 

تعطيلات نوروز من و شما به اهواز رفتيم و باباجون خيلي تلاش كرد تا بتونه مرخصيشو هماهنگ كنه ولي خب فايده نداشت و ما به تنهايي رفتيم سفر . اهواز خيلي به ما خوش گذشت مخصوصا به شما دخملم . مامان بزرگ و بابابزرگ اومدن فرودگاه با يه دست گل بزرگ و شما كلي براشون ناز كردي و اينطرف و اونطرف ميدويدي . مامان بزرگ و بابابزرگ كلي براي شما اسباب بازي خريده بودن و يه اتاق رو با بادكنك هاي رنگارنگ تزئين كرده بودن و از همه مهمتر مامان بزرگ دوتا جوجه براي شما گرفته بود  كه تا رسيديم خونه شما از توي قفس يكيشون رو دراوردي و  دادي به من . من خيلي شوكه شده بودم عزيزم كه چطوري در عرض چند دقيقه ياد گرفتي جوجه رو از قفس دربياري .

 

ديگه اون چند روزي كه اهواز بوديم واقعا به شما خوش گذشت چون حسابي با جوجه ها مشغول بودي و اينقدر دنبالشو ميرفتي تا ميگرفتيشون و محكم دستت رو ميكردي تو چشمشون و ميگفتي چشم  چشم . بيچاره جوجه هاي معصوم . دو روز مانده به برگشت مامان بزرگ جوجه ها رو برد داد به خانم همسايه چون شما خيلي اذيت ميكردي و اصلا از توي حياط داخل خونه نميومدي و همچنين تا جوجه ها ميخوابيدن بيدارشون ميكردي .

 

حسابي مهموني- عروسي و بازار رفتي و كليييييييي به شما خوش گذشت و چيزهاي جديد ياد گرفتي در پايان هم روز 13 به در باهم به كرج برگشتيم .

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)