اين شش ماه چقدر زود گذشت

1390/1/7 12:51

نویسنده : مامان

1,589 بازدید

اشتراک گذاری

مامان جوني سلام

ميخوام خلاصه اي از اين شش ماه برات بنويسم از سير تا پياز .

عزيزم اين شش ماه اول زندگيت خيلي زود گذشت و سرشار از خاطرات خوبه براي من و بابايي .البته اينم بگم كه خيلي هم سخت بود براي من و بابايي .آخه شما دلبند اول ما بودي و هستي و با ورودت نه تنها زندگي ما شاد شد بلكه بسيار دگرگون شد عزيزم .

عزيزم بعد از به دنيا اومدنت همه خونه ما بودن و از من و شما مراقبت ميكردن هركس به نوعي .شما خيلي كوچيك بودي و تند تند شير ميخوردي .و زود به زود تغيير چهره ميدادي همه اپتدا مي گفتن شما شبيه بابايي هستي اما بعدها نظرات مختلف شد تا اينكه ....

مامان جونی ببین اینجا چقدر شبیه بابایی هستی عزیزم ؟عزیزم خیلی مو داشتی.کلا از اولش سرت پر از مو بود و همه میگفتن ماشالا .نمی دونم مال چی بود ؟البته من و بابایی هم سرمون پرمو عزیزم .وقتی شما تو شکمم بودی من خیلی میوه و سبزی هم میخوردم .شاید مال این بوده باشه عزیزم.

شما خیلی هم لاغر بودی عزیزم و من تند تند شیر بهت میدادم اما دکتر کنار شیر من شیر خشک هم داده بود و شما خیلی دوست داشتی و داری .بعد از خوردن شیر خشک کم کم وزن گرفتی و تپل تر شدی و شبیه من .

ببین عزیزم تپل تر شدی .اینجا حدود ۴ کیلو شده بودی و اولین باره که جغجغه گرفتی دستت .نصف شب بود و شما نمیخوابیدی عزیزم.منم هی ازت عکس می گرفتم .

بابایی خیلی رو همه چیزت حساسه مامان جونی .همون هفته اول به دنیا اومدنت رفت یه ترازو برات گرفت و من مرتبا وزنت رو چک میکردم و بش گزارش میدادم.آخه بابایی جون خونه نبود یعنی دو هفته میرفت سر کار و دو هفته میومد خونه پیش من و شما .وقتی میرفت سر کار خیلی به من سخت میگذشت چون شما شب تا صبح گریه میکردی و من تنهایی شما رو می خوابوندم .بعضی شبها هم اصلا وای نمیسادی تو بغلم و مجبور بودم بذارمت تو ماشین و دورت بدم حدود ساعت ۲ نصف شب.

مامان جونی شما وقتی شیر میخوردی تند تند میاوردی بالا .بردمت دکتر گفت ریفلاکس داری و داروی امپرازول داد و من صبح هر روز ۴۰ دانه بت میدادم تا به امروز هم بت میدم و شما خیلی بهتر شدی .

توی ۳ ماه بودی عزیزم که اولین عروسی زندگیتو رفتی .عروسی پسر عمه سعید بود عزیزم .بردمت يه حموم آب گرم و حسابي بات بازي كردم و بعد لوسيون خوش بوتو زدم و لباسهای خاله مژگان رو که برات فرستاده بود تنت کردم .خیلی ناز شده بودی عزیزم .

مامان جونی توی این عکس توی ۴ ماه بودی عزیزم و تلاش میکردی که پاهاتو بگیری عزیزم ولی فایده نداشت و می زدی زیر گریه .

مامان جونی اینجا تو ۵ ماه هستی و من میذاشتمت توی تخت تا با عروسکهای بالا سرت بازی کنی ولی دوست نداشتی تنها بذارمت و اول یه نگاهی می کردی ببینی میرم از اتاق بیرون یا نه و وقتی میفهمیدی که میرم بیرون میزدی زیر گریه .

اینجا حمومت کرده بودم البته قبل از هر حموم یه ماساژ خیلی توپ با روغن زیتون میدادمت که کلی ذوق میکردی عزیزم و میرقصیدی یعنی دست و پاها تو تند تند تکون میدادی .بعد از حموم یه خواب حسابی میرفتی چون مامانی حسابی خستت میکرد تو حموم.

مامان جونی عروسکهای بالا تخت رو خیلی دوست داری اگه تازه از خواب پاشده باشی و حسابی هم غذا خورده باشی خلاصه به قول معروف سر کیف باشی نیروی دستات خیلی زیاد میشه و هر چیزی رو که دوست داشته باشی میکشی و میکنی از جمله روسری - لباس - روبالشتی و.... بالاخره عروسکهای بالای تختت رو .

مامان جونی توی این عکس توی ۵ ماه هستی و دیگه میتونستی پاهاتو بگیری ولی نمی تونستی بذاری تو دهنت .اول پاهاتو میگرفتی بد هم قل میخوردی و دمر میشدی عزیزم کلی هیجان بت دست میداد چون بالاخره یه کار جدید یاد گرفته بودی .عززززززززیزم.

اوهههههههههههه دالي ماماني .

عزیزم اینجا رفته بودیم کیش و هوا اونجا خیلی عالی بود و شما خیلی کیف میکردی مخصوصا وقتی میذاشتمت توی کالسکه و با بابایی میرفتیم قدم بزنیم همش آواز میخوندی و ذوق میکردی .این پیراهن خوشکل رو مامان بزرگ فریده از اهواز برات فرستاده بود که خیلی بت میومد و ناز بود عزیزم با کفشایی که خاله مژگان برات فرستاده بود.

عزیزم وقتی اونجا بودیم شما در طی روز خیلی خسته میشدی و غر میزدی و شبها ساعت ۱۰-۱۱ میخوابیدی .خیلی خوب هم میخوابیدی خوب معلومه کل روز بیرون بودی عزیزم و می گشتی ولی نتیجش این میشد که صبح زود قبل از من و بابایی پا میشدی و اینقدر اواز میخوندی تا ما هم بیدار میشدیم بعد که خیالت راحت میشد که ما هم بیداریم شروع میکردی به انگشت شست خوردن .

عزیزم دیگه وقتی رفتی توی شش ماه به سرعت برق دمر میشدی اصلا رو زمین بند نمیشدی تا میذاشتمت رو زمین یا توی تخت سریع دمر میشدی و عاشق دمر خوابیدن هستی .اول من خیلی میترسیدم و هر شب از تو خواب بیدار میشدم میومدم تو اتاقت و شما رو درست میکردم ولی کلی گریه میکردی و می خواستی دوباره دمر شی .بعد از چند شب خاله محبوبه که از خاله نینی سایت شماست گفت بذار دمر بخوابه و من هم گذاشتم بخوابی و شما تا صبح میخوابیدی و کلی هم کیف میکردی اما باز یه عادت دیگه اضافه شد و این بود که اینقدر میومدی بالای تختت تا سرت تو تخت گیر کنه و یه صدایی هم بده که مطمئن بشی گیر کردی.

درضمن اصلا لباس پا دار دوست نداری چون دست و پات بسته میشه و نمیتونی توش دست و پا بزنی نتیجش این میشه که صبح وقتی پا میشدم میدیم تمام دکمه های پایین لباست باز شده و پاهاتو هم اوردی بیرون .تازه اگه پیشبندی هم تو خواب داشتی میکندی .

توي شش ماهگي غذاي كمكيتو شروع كردم كه از فرني شروع ميشد و بعد يواش يواش آب ميوه - سوپ - حريره بادام - سرلاك بش اضافه شد كه خدا رو شكر شما همه غذاهاتو دوست داري و خوب ميخوري .ببين چقدر تپل تري شدي مامان؟

يه شب خاله ماندانا كه اومده بود ديدنت برات يه عروسك خيلي بامزه و تپلي اورده بود كه شعر ميخوند .شما خيلي دوستش داري و هميشه ميخواي بذاريش تو دهنت . توي تختت هم هر جا بيفته ميري دنبالش .