یسنایسنا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

به نام هستي بخش هستي ما

حرفهای مادرانه - دخترانه (مرداد 98)

1398/5/8 11:51
نویسنده : مامان
339 بازدید
اشتراک گذاری

دختر گلم ، عزیزم ، خیلی وقت بود فرصت نشده بود برات از خاطرات شیرینت ، صحبتهای قشنگت ، حرفهای بامزه ات ، شلوغ کاریهات چیزی بنویسم . تا چشم به هم گذاشتم یه سال گذشت .دلم یه جورایی گرفته . اخه چرا اینقدر زود بزرگ میشی مادر . دو روزه دیگه نه سالت تموم میشه .من دیگه نمیتونم مثل قدیما بچلونمت بخورمت .. یکم هم حالم گرفتس چون نمیشه برات تولد بگیرم عزیز دلم . حسابی تو کارا گیر افتادیم اسباب کشی کردیم به خونه جدیدمون ولی هنوز فرصت نشده خونه مون رو بچینیم و فعلا مهمان مامان بتی خانم هستیم 

مامان جون فری هم رفتند اهواز دیدن خاله توران . فعلا همینطور موندیم تا ببینیم چی میشه . تابستان گرم شروع شده و حسابی شما مشغول کلاسهایت هستی . البته تایم زیادی هم در خانه می مانی و حسابی حوصله ات سر میرود .مجبوری منتظر بمونی تا من از سرکار بیام و به پارک ببرمت .در این بین هم چندباری با باران جان بیرون رفتی .پارک بانوان و پارک خانواده و حسابی دوچرخه سواری کردین باهم . بعضی روزها هم خاله نغمه لطف کردند و شمارو بردن خونشون .حسابی بازی کردین .یک روز هم با نفیسه جون به باغشون رفتیم و شماها حسابی اب بازی کردین .خیلی به شما خوش گذشت . دوروزی هم به شمال رفتیم خونه دایی خلیل جان که اونجا هم حسسسسابی تو دریا بازی کردی و ماهی گرفتی ......

در این بین هم کلی کاردستی درست کردی و از اناهیتا جان چیزهای خوب خوب یاد گرفتی ولی متاسفانه یه روز بعد از ظهر دستت رو بدجور با قیچی بریدی و من سراسیمه شما رو به درمانگاه عظیمیه رساندم . پدرت سرکار بودن ولی حسابی سفارش کرده بودن به همکاراشون . تا رسیدیم اقای دکتر یه امپول زد به شما و دستت رو بخیه زدند . آییییی گریه میکردی ..وای مگه میزاشتی کارشون رو کنن . هی میگفتی :" نمیخوام بمیرم . ای خدا کمکم کن . من هنوز بچم " ..." همش تقصیر اناهیتاس . ای خدا غلط کردم کاردستی درست کردم "......." من بابامو میخوام "..........وسط گریه هات از فرصتم استفاده کردی گفت: " مامان میشه اون عروسک خرگوشه رو که دوست دارم برام جایزه بخری حالا که دستم بریده ؟؟؟" .......... وای همه زدند زیر خنده . بعد به من گفتی :" چقدر میخندی به من .. پیرم کردی"  .... وای دوباره همه زدن زیر خنده خلاصه با هر دردسری که بود دستت رو 5تا بخیه زدندو پانسمانش کردند . تمام صورتت پراشک شده بود .گلوت هم خشک شده بود مادر از بس زججججه زده بودی . منکه از گرمای اتاق اورژانس دیگه حالی برام نمونده بود ولو شده بودم رو زمین .یکی از پرستارها خدا خیرشون بده برام اب یخ اوردن . بعدش یکم حالم بهتر شد و با شما رفتیم اب هویج بستنی خوردیم .. شما هم گلوت دیگه صاف شد ...... به مدت ده روز هم از رفتن به استخر محروم شدی . بعد از ده روز وسط اسباب کشی با کلی گرفتاری و بدو بدو ....پدرخوب و مهربانت برات خرگوش مورد علاقه ات رو خرید و بخیه هات رو هم کشید . دست بابا احسان درد نکنه . خدارو شکر خوب خوب شده بودند . دست اقای دکتر هم درد نکنه خوب بخیه زده بودند . 

                                                   

 

پسندها (2)

نظرات (0)