یسنایسنا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

به نام هستي بخش هستي ما

شيرين زبونيهاي يسنا

1391/6/20 12:29
نویسنده : مامان
511 بازدید
اشتراک گذاری

عزيزم عزيزكم بعد از مدتي اومدم مطالب جديدتو بنويسم . عسلم خيلي حرفاي قشنگي ميزني و ما واقعا نميدونيم چه عكس العملي نشون بديم فقط ميبوسيمت .

بعد از زادروز دوسالگيت ، خراب شدن كيك خرگوشيت و بريدن و خوردن  گوشاش خيلي تاثير بدي روت گذاشته بود . اين همه من و بابايي تلاش كرديم روز زادروزت يك روز به يادموندني و خوب برات باشه ولي متاسفانه اينطوري نشد. هر روز ده بار ميگفتي "خييييگوش(خرگوش) خراب شد با چاقو" و اداي ناراحتي و گريه درمياوردي . من واقعا نميدونستم چي كار كنم . چند بار بابا احسان تو عروسك فروشيا پيگير شد كه برات خرگوش بخره ولي همه عروسكي بود جز خرگوش(خيلي برامون جالب بود) . يه شب توي خواب هي داد ميزدي "خيييييييگوشششش خراب شد خراب شد مامانيييييييييييي بيا پيشش ". منم سريع اومدم تو اتاقت و بغلت كردم عزيزم.

نقاشي كردن رو خيلي دوست داري مخصوصا اگه با خودكار باشه چون كشيدن و خط خطي كردن برات راحت تر ميشه . چند جاي ديوار خونه رو هم خط خطي كردي و من مجبور شدم مدادها و خودكارها رو جمع كنم البته براي مدتي و دوباره به شما دادم . الان بيشتر تو دفترت ميكشي . دايره و خط راست  - كرم و مار رو ميكشي خيلي بامزه براشون چشم ميذاري البته به شكل نقطه . چند شب پيش به من گفتي مامان يه مار بكش منم كشيدم و شما چشم براش گذاشتي بعد گفتي " اوهههههههه (به حالت ترس) برو خونت اي مار بيبخت(بدبخت) بيچاره " . من واقعا اون لحظه موندم چي بگم عزيزكم . دلم ميخواست قورتت بدم . كلي بوسيدمت .

يه شب داشتم شما رو ميخوابوندم و گوشي موبايلم زنگ خورد و شما ميدونستي كه توي اون تايم فقط بابا احسانه كه زنگ ميزنه . هي به من گفتي " ماماني ، بابا احسانه ، بابا احسان ناي ناي ناي " و شروع كردي به اداي ناي ناي دراوردن با صداي گوشي موبايل.

عسلم تقريبا دو هفته اي هست كه شما رو ميذارم توي تختت بخوابي و ديگه توي اتاق نمي ايستم تا خواب بري . شبهاي اول خيلي صدام ميكردي و من ميگفتم كه بايد بخوابي . يه شب وقتي ديدي صدا كردن فايده نداره با صداي بلند داد زدي" مژده خانمممممممممم مژده خانم بيااااااا كجايي؟ كجايي مژده خانم؟" من موندم اين حرفا رو از كجا ياد ميگيري .چون هيچكس نه تو خونه نه بيرون منو اينطوري صدا نميكنه .

هنوز هم وقتي از سر كار ميام خونه زياد بامن دوست نيستي البته با خوشحالي مياي در رو باز ميكني ولي اصلا تو بغلم نمياي و همش با قهر و ناراحتي ميگي "برو ، برو خونت . نميخوام ، برو خونت ". منم خيلي ناراحت ميشم .با اينكه وقتي از سر كار ميام خونه اكثر وقتمو با شما ميگذرونم .پارك ميبرمت يا بيرون يا بازي و كتابخوني ، عروسك بازي و خلاصه هزارتا كار ديگه اما فايده نداره عزيزم. جديدا هم شديدا بابايي شدي اصلا نميذاري من كاري به كارت داشته باشم تا ميام طرفت ميگي "برو برو خونت ، بابا احسان بيا". حتي بابا احسان بايد شما رو عوض كنه و همچنين كاراي ديگه رو انجام بده .

 روزه به روز يادگيري شعرت بهتر ميشه الان چندتا شعر ميتوني بخوني البته با كمك ماماني .

ماماني ميگه : يه توپ دارم                    يسنا ميگه :قلقليه

مامان ميگه : سرخ و سفيد                    يسنا ميگه: آبيه

و...

 خلاصه تا آخر شعر و باهم ميخونيم و همچنين شعر جوجه طلايي داري نوك حنايي ،

عمو زنجير باف، آهوي من چه نازه  و اتل متل توتوله . البته متوني كتابهاتو برامون تا يه حدودي تعريف كني . ولي نميتوني زياد حرف بزني درموردشون . بازم خيلي خوبه عزيزم . من خيلي خدا رو شكر ميكنم كه دختر نازي مثل شما دارم كه به همه چيز توجه ميكنه و يادگيري خوبي داره .      

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)