یسنایسنا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

به نام هستي بخش هستي ما

عسلکم

1391/11/23 13:30
نویسنده : مامان
449 بازدید
اشتراک گذاری

درود به دختر خوب مامان و بابا . دختر عسلم كه روز به روز بزرگتر و شيرين تر ميشه و با كارهاي شيرينش خاطرات زيبايي در زندگي من و بابايي ثبت ميكنه .عسلم خيلي وقته برات چيزي ننوشتم يه مقدار كاراي روزانم زياد بودند و اينكه گذاشتم تا مطالب حسابي جمع بشن و يكجا برات مطلب بنويسم .

 توي اين مدت خيلي صحبت كردنت بهتر شده و در واقع كامل شده و خيلي به جا صحبت ميكني و جواب ميدي . گاهي حرفهايي ميزني كه همگي شاخ در مي اوريم .نقاشي كشيدنت خيلي خيلي بهتر شده و در حين نقاشي خيلي مواظب هستي كه اصول نقاشي رو رعايت كني . هميشه وقتي نقاشي ميكشي من رو صد بار صدا ميزني كه بيام نقاشي شما رو ببينم و تائيدت كنم . بعد هم تشكر ميكني و ادامه كارت رو ميدي .

توي فصل پاييز ما به شب يلدا رسيديم كه بلندترين شب سال هست و درواقع اخرين شب سومين ماه پاييز كه دقيقا ميشه اول دي ماه. و همگي رفتيم خانه عمه ماندانا . سنا هم انجا بود و شما كه كتابهاي نقاشيتو با مدادرنگي به همراه خودت برده بودي ،حسابي سرت گرم بود با سنا و باهم يا نقاشي مي كشيدين يا بازي مي كردين .براي هم كتاب ميخوندين ، باهم ميرقصيدين و خيلي شاد بودين . البته به ماهم خيلي خوش گذشت .

چد شب پيش دايي خليل اينا شام مهمان ما بودن و شما  با بلبل زبوني حسابي سنگ تموم گذاشتي . دايي خليل خيلي سر به سر شما گذاشت و در نهايت شما بش گفتي "دايي فضولي نكن ". ما همه مونده بوديم از حرف شما و يكهو هممون زديم زير خنده . دست شما كثيف شده بود و من بردم دستات رو شستم وقتي از دستشويي اومدي بيرون دستت رو روي پاهات و صورتت كشيدي و گفتي "اللهم صل محمد".يعني دارم وضو ميگيرم و صلوات فرستادي . همه كلي خنديدن . بعد همه گفتن برو چادر نماز يسنا رو بيار كه مامان جون اهوازي برات دوخته . چادرت رو زدم سرت يكم سجده و قنوت كردي البته نه به ترتيب بعد يه هو گفتي  "خشته شدم "چادر رو محكم كشيدي و گفتي "دست بزنيم برقصيم" و شروع كردي به رقصيدن . الهي قوربونت شم كه شب ما رو اين چنين شاد كردي و ما رو حسابي خندوندي.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)