یسنایسنا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

به نام هستي بخش هستي ما

آخ مامان جون

1391/11/23 14:41
نویسنده : مامان
870 بازدید
اشتراک گذاری

يسناي گلم اين ماهي كه گذشت خيلي ماه ناراحت كننده اي بود و ما هممون حسابي غصه خورديم و ناراحتي و شب بيداري كشيديم .

 يه شب من و شما رفتيم مهماني خونه خاله سميه وقتي برگشتيم ساعت حدود 5/9 بود . بابا جون بابايي رو صدا زد كه بره اونور پيشش . بابايي رفت و در مقابلش مامان جون اومد پيش ما تا كارتهاي عروسي نوه عمه رو به ما بده .موقع رفتن به خونه شما دنبالش گريه كردي كه منو ببر پيش بابا احسان . مامان جون چيزي نگفت چون واقعا براش سخت بود با اين وضع كمرش و زانوهاش شما رو ببره . من ازش خواهش كردم گفتم شما رو ببره بعد شما با بابا احسان برگردي خونه . تا در خونه رو باز كرديم شما دمپايي هاتو پوشيدي و دويدي تو راهرو مامان جون هول شد و ترسيد كه نكنه شما از پله ها پرت شي پايين و يهك چرخيد رو پاي سمت چپش و دولا شد به سمت شما كه ناگهان پاش صدا داد و جيغش رفت هوا . مامان جون اينقدر جيغ ميزد كه ما نميتونستيم حتي دراز كشش كنيم روي زمين . همه همسايه ها اومده بودن بيرون بالا سر مامان جون . بابايي كلي پتو اورد تا بشه مامان جون رو روش تكيه بديم بعد زنگ زديم به اورژانس .من و شما حسابي گريه ميكرديم . مخصوصا شما .هر بار مامان جون جيغ ميزد شما هم جيغ ميزدي .من مجبور شدم شما رو ببرم توي پاركينگ تا وقتي مامان جون رو ميذارن تو امبولانس شما نبيني كه چقدر درد ميكشه . اون شب شب خيلي بدي بود خيلي بد . استخوان ران مامان جون به طور عجيبي از 3 جا شكسته بود . بابا احسان و باباجون نصف شب با امبولانس مامان جون رو بردن بيمارستان شركت نفت تهران و بستريش كردن . عمو امين و مامان جون اهوازي هم شبانه اومدن كرج پيش ما .

مامان جون رو دكترها سريع عمل كردن .البته عملش خيلي سنگين بود چون مشكل بيهوشي داشت  و بعد از عمل هم دو روز توي icu بود . من خيلي توي اين مدت عذاب وجدان داشتم همش ميگفتم تقصير من بوده كه شما رو فرستادم با مامان جون . هنوز هم كما بيش ناراحتم .

خلاصه توي اين مدت و هفته بعدش كه ما همش بيمارستان بوديم شما يا پيش بابا احسان بودي يا پيش پرستارت . من حسابي دلتنگت بودم و خيلي هم برات ناراحت بودم اما خب واقعا چاره اي نداشتم تا اينكه مامان جون مرخص شدن و الان هر روز دوتايي ميريم پيشش. شما هم تا ميتوني خونه رو بهم ميريزي و بلبل زبوني ميكني . همش تا چيزي ميشه ميگي پام درد ميكنه - پام شكسته - اخ زانوهام - اخ كمرم - اخ چقدر خستم و... كلا اين ماه ماه سختي براي هممون بود . ولي خيلي خدا رو شكر ميكنم كه مامان جون عملش با موفقيت پيش رفت و خدا رو شكر داره سرپا ميشه .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)