یسنایسنا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

به نام هستي بخش هستي ما

شمال چقدر خوش گذشت

1392/9/10 14:30
نویسنده : مامان
561 بازدید
اشتراک گذاری

دختر گلم بالاخره بعد از يكماه خاله مژگان اينا رفتند و اين خيلي براي ما سخت بود مخصوصا شما كه حسابي باشون مشغول بودي . ولي خب مامان جون اهوازي و بابا حميد موندن در كنار ما تا بيشتر دور هم باشيم و كمتر نبود خاله اينا رو احساس كنيم .

شما هم هر روز با مامان جون مشغول بودي و كمتر مهد رفتي . وقتي بابا احسان از سركار برگشت همگي باهم رفتيم شمال.خيلي خوش گذشت. ساعت 7 صبح روز 5 شنبه از كرج راه افتاديم خيلي هوا عالي بود ولي خب چون اخر تابستون بود خيلي جاده ها شلوغ بودند . همه چيز برات جذابيت داشت رودخانه - درختها - حيوانات و.... ساعت 9 صبح بالاي سد كرج همگي باهم صبحانه خورديم . جايي كه نشسته بوديم پر از اردك بود .شما يك لحظه اروم و قرار نداشتي همش دنبالشون ميكردي من ميترسيدم يك دفعه به شما نوك بزنند ولي شما انگار نه انگار . نرسيده به چالوس يه جا ايستاديم تا چاي بخوريم شما و مامان جون يه بز پيدا كردين و عاشقش شدين مامان جون برات چيپس گرفت كه بدي به بزه . اينقدر شيطوني كردي كه در نهايت بزه دو دستش رو گذاشت رو شونت و روي دو پا ايستاد و چيپساتو هههههااااااااممممممممم خورد . ما خيلي ترسيديم ولي خودت سرشار از عشق و شور كودكانه ميخنديدي عزيزم .

مامان جان اميدوارم هميشه بخندي از ته دل.

عصري رفتيم دريا و شما حسابي با بابا حميد و بابا احسان تو دريا بازي كردي . تلكابين هم رفتيم و همچنين ماشين سواري . خلاصه اينكه خيلي به شما خوش گذشت به ماهم همينطور. به مامان جون و بابا حميد هم همينطور . روز جمعه بعد از ظهر هم حركت كرديم به سمت كرج و شب خونه بوديم .

 توي راه برگشت به خونه شما تو بغل بابا احسان جلو نشسته بودي و با اجبار پتوي نازنينت رو بغل كرده بودي هرچي ميگفتيم جات نميشه فايده نداشت همش به بابايي تذكر ميدادي كه "دستت نياد رو پتوم - يواش الوچه بخور نريزه رو پتوم - پنجره رو ببر بالا اشغال نريزه رو پتوم......." واي ما رو بيچار كرده بودي با اين پتوت .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)