یسنایسنا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

به نام هستي بخش هستي ما

بابا جون رفت اتاق عمل ،خدا پشت و پناهش

1392/9/10 15:00
نویسنده : مامان
454 بازدید
اشتراک گذاری

اي بابا امان از اين سالي كه گذشت ....پر از غم بود ولي خب شكر خدا كه گذشت .

بعد از پيگيريهاي مداوم بابا جون و خاله ماندالا ، بالاخره باباجون بستري شدن براي عمل مري .

خيلي نگران بوديم كه چي ميشه و چه خواهد شد بعد از عمل . ايا بابا خوب ميشه ؟برميگرده پيشمون دوباره ؟

بابا وقتي خواست بره بيمارستان تا بستري بشه با شما خداحافظي كردن و حسابي شما رو بوسيدن . دايي مازيار هم بعد از گذشت 15 سال به ايران اومد تا براي پرستاري از بابا جون دست تنها نباشيم و واقعا دستش درد نكنه كه كمك خيييييييييييلي بزرگي بود .بابا جون 7 ساعت تو اتاق عمل بودن و من و مامان جون تنهايي رفتيم فرودگاه براي پيشواز دايي مازيار . شرايط بسيار سختي بود . همش استرس همش نگراني تا بالاخره بابا جون از اتاق عمل بيرون اومدن .

اون مدتي كه دايي ايران بود همش گير بابا جون بوديم شما رو صبح ها ميبردم مهد و عصرها هم همش گير بوديم .البته همش بايد ميرفتيم بيمارستان تهران و ميومديم .بيشتر دايي مازيار ميموند پيش بابا.  گه گداري هم شما با دايي تنها ميشدي تو خونه و بازي ميكردي ولي زياد ارتباط خوبي با دايي نداشتي چون از يكطرف دايي خيلي بت سختگير بود به نسبت من و بابا احسان، همش مقررات رو به شما ياداوري ميكرد و از طرف ديگه چون من خيلي گرفتار بودم و توجهم به شما كم شده بود شما خيلي نق ميزدي .

 

بالاخره بابا جون رو تونستيم بعد از گذشت يك ماه بياريم خونه . شما هم همش كنجكاوي ميكردي نميذاشتي بابا جون رو بشوريم پانسمان كنيم يا سوندشو عوض كنيم همش سرت تو كارمون بود هي سوال ميكردي دايي هم همش كفري ميشد و ميگفت چقدر اين دخترت شيطونه وايييييييي خدا .........هي حرص ميخورد طفلك .

.

.

.

مامان گردن بابا جون چي شده ؟؟؟؟؟

مامان اين نخ ها چيه تو گردن بابا جون ؟

مامان چرا بابا جون هي ميفته ؟

مامان چرا بابا جون ميره حموم و دستشويي شما هم ميرين ؟مگه زشت نيست ؟

مامان چرا باباجون پوشك داره من ندارم ؟؟؟گريهههههههه.

و هزارتا سوال ديگه كه الان دقيقا يادم نيست . 

.

.

.

قوربونت شم كه اينقدر كنجكاوي و شيرين زبون . واقعا تو اون شرايط سخت نميدونستيم بات بخنديم يا به حال بابا جون كه اينقدر ضعيف و نحيف شده گريه كنيم .

 بابا جون رو كه اورديم خونه مرتب مهمان ميرفت و ميومد ، به شما خوش ميگذشت چون عزيزكم الان شما دور از هزاران دغدغه بزرگسالان هستي و همه نوع شلوغي شما رو به وجد مياره .كافيه كه يه بچه هم همسن شما توي اين مهمونيا باشه مثل سنا و اپتين پانيذ و پانيا و...

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)