یسنایسنا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

به نام هستي بخش هستي ما

من... مهد كودك نميرم

1393/1/10 9:29
نویسنده : مامان
554 بازدید
اشتراک گذاری

عزيزم سلام . بعد از مدتي اومدم برات بنويسم دختر زيبايم .

 

بعد از افتادن خونه خاله راحله ، چند تا اتفاق تو مهد افتاد برات . يه روزبچه هاي مهد شديدا گازت گرفته بودن .يه پسري به نام امير علي . البته خودت كه نگفتي . داشتم پيراهنت رو عوض ميكردم ديدم روي شونت و دستت قد يه سكه سياه سياه شده و اونقدر درد داشت كه اگه دست ميزدم بش خودت رو جمع ميكردي . خيلي ناراحت شده بودم .خيلي زياد . روز بعد به خاله مرجان گفتم . گفت ما اصلا متوجه نشده بوديم و كلي معذرت خواهي كرد. ....... اما چه فايده داشت . تاثير بدي روي شما گذاشته بود. كلا خيلي پرخاشگر و بي حوصله شده بودي . مرجان جون همش ميگفت خيلي تو مهد بيتابي و اصلا ديگه مثل قبل نيستي .همش منتظر من هستي تا بيام بيارمت خونه . شبا هم موقع خواب بيتابيت بيشتر شده بود. همش ميگفتي" مامان منو نبر مهد كودك ،من اونجا رو دوست ندارم،بچه ها منو اذيت ميكنن ، من مربيامو دوست ندارم ".خيلي خسته شده بودم واقعا نميدونستم چرا اينطوري شدي يك هو. منكه از داخل مهد خبر نداشتم .از طرفي برد و اورد شما به مهد كودك خيلي من رو خسته كرده بود .بعضي روزا صبح دير ميرسيدم سر كار و كلا خيلي خواب ميموندم و اينكه همش باهم درگير بوديم تا اينكه طي تماسهايي كه با خانم اكبري داشتم ( پرستار دوران نوپاييت)قبول كرد كه بياد پيش شما . اين شد كه شما رو از مهد كودك دراوردم . خيلي خوشحال بودي ولي از عصر كه ميشد همش بغض ميكردي ميگفتي منو فردا ميبري مهد ؟مامان تو رو خدا ، مامان خواهش ميكنم . منم خيلي دلم ميسوخت . حتي از خيابونهاي اطراف مهد كه ميگذشتيم ميزدي زير گريه و ميگفتي چرا منو ميخواي ببري مهد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟منم مرتب بغلت ميكردم كه نه نميبرم چون مهد كودك فعلا تعطيل شده .

 

يه مدتي بعد از ورود خانم اكبري خيلي ناسازگاري ميكردي با پرستارت . بنده خدا خيلي با شما راه ميومد همش با شما صحبت ميكرد بازي ميكرد ولي خب شما خيلي عصباني بودي از مهد كودك و زمان برد تا اون پرخاشگريها و عصبانيتت فروكش كنه .خوابت به مرور خيلي بهتر شد و ديگه تو خواب بيتابي نميكردي .منم كه خيلي راحت شدم و  صبح ها با خيال راحت ميومدم اداره . خيال بابا احسان هم خيلي راحت شده بود.

 

اين برنامه ريزي باعث شد فرصت بیشتری داشته باشیم تا در کنار هم به دور از خستگي بازی کنیم . خمیر بازی ، پازل بازي و بيرون رفتن و....مرتب با هم نقاشي ميكشيم و همچنين موسيقي كار ميكنيم . پازل رو خيلي دوست داري و تا 56 تيكه رو خوب مسلط شدي و درست ميكني . يك دونه 77 تيكه برات خريدم ولي سخت بود برات. گذاشتيش كنار .البته با كمك من ميچينيش ولي ترجيح ميدي خودت كاملا پازل رو بچيني و دخالت منو دوست نداري كه اين مقتضاي سنته عزيزم .البته بازي بولينگ رو خيلي دوست داري و همچنين ستون بازي كه باهم انجامش ميديم خيلي برات لذت بخشه . حسابي هم تپل شدي .

 

من خيلي نگران تپليت بودم ولي وقتي بردمت پيش دكتر فوق تخصص گوارش كودكان براي ريفلاكست ، گفت وزن و قدت عاليه و اصلا جاي نگراني نيست .البته گفت شيريني و خامه و بستني كم بخوري . منم كه كلا اين چيزا رو نميخرم .به ندرت پيش مياد . هوا يكم گرمتر بشه حتما شما رو ميذارم كلاس ورزشي تا فعاليتت بيشتر بشه .

 

چند وقت پيش براي انجام يه سري كاراي بانكي و ملكي بابا احسان ، مامان جون و بابا حميد از اهواز اومدن با كلي ذوق و شوق .شما عاشقشون هستي . هرشب ميرفتي تو بغل مامان جون ميخوابيدي . ما هرچي اصرار كرديم مهمونامون نموندن كرج تا تعطيلات نورورز باهم باشيم .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)