پاييز 4 سالگي
سلام دختر گلم .
ميخوام برات از خاطرات زيباي پاييزي كه گذشت بنويسم . يه فصل گذشت با تمام زيباييهاش و خاطرات خوبش . خدارو سپاس كه سرشار بود از خاطرات شيرين و به ياد موندني .
از ابتداي مهرماه شما رو ثبت نام كرديم مهد كودك پيشرو. همون مهدكودك ديانا كه خيلي دوست داشتي بري . روزهاي اول بابا احسان شمارو همراهي ميكردن تا دلتنگي نكني .يك روز هم مامان جون فريده زحمت كشيدن و همراه شما اومدن مهد . خوشبختانه خوب با شروع مهد كنار اومدي و حسابي سرگرم هستي .دختر بسيار مستقلي هستي با توجه به سن و سالت.اينو حتي مدير مهد ، آيدا جون بعد از ديدن شما تو يكي دو جلسه به من گفت.
ساعت خورد و خوراك و خواب شما هم تغيير كرده. خب بالاخره بايد يكم منظم ميشد برنامه هاي روز و شبت . هر روزصبح با من بيدار ميشي و ساعت 45/6 ميري مهد .بعد از ظهرها بعد از اداره ميام دنبال شما . هر شب ساعت 30/8 بايد ديگه خواب باشي وگرنه صبح به هيچ عنوان بيدار نميشي . البته ناگفته نماند اين مدت چقدر مامان مژده ديرش شد و تاخير خورده تو اداره . دوستان خوبي تو مهد كودك پيدا كردي و همچنين مرتب در جشنهاي مهد از جمله جشن شروع سال تحصيلي و جشن شب يلدا شركت كردي و عكس گرفتي كه اينجا حتما ميذارم . مهدت رو خدارو شكر دوست داري ولي خب بعدازظهرها خيلي خسته ميشي تا شب كه بخوابي كلي غر ميزني .
اين مدت خيلي با دوستان خوبت ميشا و كيان همبازي بودي . چند بار من و آمنه جون شماهارو برديم پارك سرپوشيده كه حسابي به شماها خوش گذشت . همچنين تولد آناهيتا رفتيم و مارال جون . تو تولد مارال جون شما كلي رقصيدي و رقص چاقو رو انجام دادي و حسابي با مارال تو فوت كردن شمعها خوش گذروندي.
اين مدت توي مهدكودك مدام از شما تستهاي كمكي ميگرفتن و چند روز پيش مشاور مهد جواب تستهارو به من داد و گفت شما دختر متوسط تقريبا باهوشي هستين و بايد بيشتر روي شما كار شه تا نتيجه خيلي خوبي بمون بده .ولي كلا مامان جون خيلي دختر حواس پرتي هستي من اينطوري فكر ميكنم . به ندرت يه جا ميشيني همش در حال پريدن از روي كابينتا ، مبلا ، پله ها و هر چيزي كه ارتفاع داره هستي .درست مثل كودكي خودم . اميدوارم تمركزت بهتر بشه . وقتي با شما صحبت ميكنم همش حواست جاي ديگست .كلي من كفري ميشم ولي بايد حرص و ناراحتيم رو قوووورت بدم . البته مشاور مهد گفت اكي هستي .
چند روز پيش رفتيم ديزين و كلي اسكي كرديم .به شما خيلي خوش گذشت . آقاي مربي گفت شما استعداد خيلي خوبي تو يادگيري ورزش اسكي داري . قوربونت شممممم.
اين روزها خيلي سرت گرمه به شعر خوندن و نقاشي كشيدن . البته وقتي نقاشي ميكشي هزار بار منو صدا ميكني مامان مدادم تراش نميشه - مامان نوكش شكست - مامان آب بده مدادم رو بكنم توش - مامان ماهي رو ياد گرفتم بكشم - مامان بيا برام ستاره بكش - ممممااااااااااااااااامانننننننننن بيا ....
واي خدا منم در اين لحظه ميخوام موهامو بكنم از دستت .
از اتفاقهاي توي مهد هيچ گزارشي به من نميدي . گاهي ميگم كاش منم يه دختر بلبل زبون داشتم كه همه اخبار رو بم ميداد .
من: يسنا امروز ديانا اومده بود؟ يسنا: نه اصلا نيومده بود
يسنا ناهار چي خوردي؟ تو مهد ناهار اصلا نميدن همش من گرسنمه
يسنا كلاس چي داشتين امروز؟ هيچي
يسنا شعر خوندين تو مهد ؟ نه اصلا
اينطوري من رو متقاعد ميكني كه سوال ازت نپرسم و راضي باشم به اطلاعاتي كه ديگران به من ميدن از داخل مهد.