دايي ناصر از پيشمون رفت
دخترك گلم يك روز بهاري توي ارديبهشت ماه كه مامان مثل هميشه خسته از سركار برگشت خونه و داشت استراحت ميكرد، توي خواب صداي قهقه هاي شيرين شما رو ميشنيد كه داشتي توي اتاقت با خاله ماندانا بازي ميكردي و خونه اي رو كه خاله برات خريده بود اورده بود، باهم درست ميكردين و بابا احسان روي مبل نشسته بود و در كمال ارامش اخبار گوش ميداد ناگهان صداي زنگ در اومد و مامان جون اشفته همه رو صدا زد كه بايد بريم درمانگاه مهر عظيميه .چون دايي ناصر رفته بود زمين فوتبال و در حين بازي دچار ايست قلبي شده بود . اخ خداي من چه مصيبت بزرگي . هممون هاج و واج مونده بوديم اصلا نميتونستيم باور كنيم و شما يكبند گريه ميكردي و ترسيده بودي . اصلا يك لحظه از من جدا ن...
نویسنده :
مامان
10:07