یسنایسنا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

به نام هستي بخش هستي ما

دخترم 4 ساله شد

سلام دخترم  . ميدوني 4 ساله شدي ؟ چقدر بزرگ شدي ؟ چقدر شيرين و بلا شدي؟ و همچنين  ميدوني چقدر تپلي شده و همش مامان نگرانته ؟ قوربونت شم  الهي .تولدت مبارك . اميدوارم هميشه شاهد خنديدنت باشم و شاديتو ببينم تو زندگي . امسال برخلاف هر سال تصميم گرفتم برات تولدي بگيرم  كه دوستات هم شركت كنن و شما شادي كني .بخاطر همين يه چند وقتي گير تداركاتش بوديم . تولد امسال رو  با تم ميني موس برات گرفتم .خيلي ذوق كردي . تولد شما امسال مصادف شد با تعطيلات عيد فطر كه چند روز من تعطيل بودم . قرار بود بابا احسان هم پيشمون باشه ولي دقيقا قبل از تعطيلات از سر كار بش زنگ زدن كه بايد خودت رو سريع برسوني سركار .بنده خد...
22 مرداد 1393

نوروز 1393 خجسته و مبارك باد

  براي نوروز امسال من كار زيادي نكردم مثل هر سال . راستش دختر گلم خيلي سر كار خسته ميشدم و ميومدم خونه همش با شما مشغول بودم . فقط پرده هاي خونه رو شستم و مبلا قاليها ملافه ها وچند تا از اين كارا . شما هم كه با من همكاري ميكردي و ظرفها رو ميشستي .   شب چهارشنبه سوري من زودتر از اداره اومدم . عمه ماندانا و سعيد هم مهمانمون بودن به همراه كلي ترقه ، فشفشه، ابشار و وسايل اتيش بازي . البته شما يكم ترسيدي و به همراه بابا احسان اومدي بالا و نشستي كارتون پينگو رو ديدي .بعد از مراسم اتيش بازي و پريدن از روي اتيش همگي ما از جمله بابا جون با عصا ،همه اومدن خونه ما و من شام اسنك درست كردم خيل چسبيد و حسابي بمون خوش گذشت . ...
10 فروردين 1393

من... مهد كودك نميرم

عزيزم سلام . بعد از مدتي اومدم برات بنويسم دختر زيبايم .   بعد از افتادن خونه خاله راحله ، چند تا اتفاق تو مهد افتاد برات . يه روز بچه هاي مهد شديدا گازت گرفته بودن .يه پسري به نام امير علي . البته خودت كه نگفتي . داشتم پيراهنت رو عوض ميكردم ديدم روي شونت و دستت قد يه سكه سياه سياه شده و اونقدر درد داشت كه اگه دست ميزدم بش خودت رو جمع ميكردي . خيلي ناراحت شده بودم .خيلي زياد . روز بعد به خاله مرجان گفتم . گفت ما اصلا متوجه نشده بوديم و كلي معذرت خواهي كرد. ....... اما چه فايده داشت . تاثير بدي روي شما گذاشته بود. كلا خيلي پرخاشگر و بي حوصله شده بودي . مرجان جون همش ميگفت خيلي تو مهد بيتابي و اصلا ديگه مثل قبل نيستي .هم...
10 فروردين 1393

از يسنا بگم

يسناي عزيزم يكم از خودت بگم . خيييييييييييلي ناز و ملوس شدي مامان به قوربونت بره .خيلي زياد صحبت ميكني و واقعا همه ما رو كلافه ميكني .يكبند در حال حرف زدني يا با اطرافيان ، يا با خودت و يا با اسباب بازي هات  . شعر ميخوني . شعر انگليسي هم كه خيلي توي مهد ياد گرفتي همه رو ميخوني .يه جاهاييشو كه گير ميكني منو صدا ميكني ميگي مامان بقيش چي بود ؟؟؟ رنگها رو به انگليسي ياد گرفتي و همچنين ميوه هاي زيادي رو . بعضي از جملات رو هم به انگليسي ميگي .مثلا من اب ميخوام . صبح بخير . شب بخير و....عاشق پازل هستي و حسابي دقت ميكني تا خوب  و درست بچيني .حس خوبي بت ميده . منم ذوق ميكنم كه اينقدر دقت ميكني .  چند وقتيه متاسفانه...
10 فروردين 1393

بابا جون رفت اتاق عمل ،خدا پشت و پناهش

اي بابا امان از اين سالي كه گذشت ....پر از غم بود ولي خب شكر خدا كه گذشت . بعد از پيگيريهاي مداوم بابا جون و خاله ماندالا ، بالاخره باباجون بستري شدن براي عمل مري . خيلي نگران بوديم كه چي ميشه و چه خواهد شد بعد از عمل . ايا بابا خوب ميشه ؟برميگرده پيشمون دوباره ؟ بابا وقتي خواست بره بيمارستان تا بستري بشه با شما خداحافظي كردن و حسابي شما رو بوسيدن . دايي مازيار هم بعد از گذشت 15 سال به ايران اومد تا براي پرستاري از بابا جون دست تنها نباشيم و واقعا دستش درد نكنه كه كمك خيييييييييييلي بزرگي بود .بابا جون 7 ساعت تو اتاق عمل بودن و من و مامان جون تنهايي رفتيم فرودگاه براي پيشواز دايي مازيار . شرايط بسيار سختي بود . همش استر...
10 آذر 1392

شمال چقدر خوش گذشت

دختر گلم بالاخره بعد از يكماه خاله مژگان اينا رفتند و اين خيلي براي ما سخت بود مخصوصا شما كه حسابي باشون مشغول بودي . ولي خب مامان جون اهوازي و بابا حميد موندن در كنار ما تا بيشتر دور هم باشيم و كمتر نبود خاله اينا رو احساس كنيم . شما هم هر روز با مامان جون مشغول بودي و كمتر مهد رفتي . وقتي بابا احسان از سركار برگشت همگي باهم رفتيم شمال.خيلي خوش گذشت. ساعت 7 صبح روز 5 شنبه از كرج راه افتاديم خيلي هوا عالي بود ولي خب چون اخر تابستون بود خيلي جاده ها شلوغ بودند . همه چيز برات جذابيت داشت رودخانه - درختها - حيوانات و.... ساعت 9 صبح بالاي سد كرج همگي باهم صبحانه خورديم . جايي كه نشسته بوديم پر از اردك بود .شما يك لحظه اروم و ق...
10 آذر 1392

عمو امين خدانگهدار ، خاله مژگان خوش آمدي

عسل مامان بعد از اون اتفاق ناگوار كه افتاد تنها دلخوشي ما اومدن خاله مژگان و نيوشا گلي از انگليس بود كه هر روز وشب بش فكر ميكرديم.  انگار يك نور ضعيفي بود كه از روزنه اي كوچك در دل تاريك و عذا دار ما مي تابيد .   شما هم خيلي خوشحال بودي هرچي خريد ميكرديم و تميز ميكرديم ميگفتي بخاطر خاله مژگانه ؟ما هم ميگفتيم آره . كلي برچسب ميمون و دايناسور خريديم و زديم به ديوار اتاقت . شما كلي كيف كردي باشون و اتاقت خيلي قشنگ شده  .    در  تدارك ورود خاله جان بوديم كه ويزاي عمو امين هم درست شد كه بره المان برا ادامه تحصيل و اين باعث شد يكم جو خونه هامون عوض شه و هممون روحيه بگيريم . مامان ...
23 شهريور 1392