یسنایسنا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه سن داره

به نام هستي بخش هستي ما

شعرهاي كودكانه

    عزيزم مجموعه اي از شعرهاي كودكانه و قشنگ رو برات اينجا مينوسم كه ماماني اونا رو حفظ كرده و شبا برات ميخونه  .                                     خداي خوب و مهربان خداي خوب و مهربان داده به ما گوش و زبان بخشيده ما را دل و جان چشم و سر و دست و دهان او داده ما را عقل و هوش او داده ما را آب و نان از لطف و نعمتهاي او ما زنده ايم و پر توان        &n...
12 خرداد 1392

نوروز 1392 خجسته باد

عزيزكم عيدت مبارك باشه . اميدوارم سال خوبي رو پيش رو داشته باشيم به همراه تندرستي و شادي . چون واقعا روحيه مون خسته شده مخصوصا بعد شكستن پاي مامان جون . خدا رو شكر مامان جون خيلي بهتر شده و خيلي مستقل تر راه ميره اما همچنان براي حمام كردنش من و شما ميريم كمكش . شما هم تا دلت بخواد حسابي حمام مامان جون اينا رو ميريزي بهم و خرابكاري ميكني . گاهي هم مامان جون رو ليف ميزني و اب ميريزي روش . قوربونت شم كه اينقدر با محبتي . متاسفانه روز سوم تعطيلات نوروز بود كه عمه عزيز من به رحمت خدا رفت و بابا جون و خاله ماندانا رفتن اهواز و به طور كلي برنامه رفتن اهواز ما بهم خورد .بابا احسان هم كه با هزار اميد و شور و شوق امسال عيد رو مرخصي گرفته...
12 خرداد 1392

مهدخونك (مهدكودك)

درود دخمل خوشكلم . عزيزكم  من و بابا خيلي شما رو دوست داريم ولي بر خلاف ميلمون مجبور شديم يه شرايط سخت رو برا شما و خودمون به وجود بياريم واقعا چاره اي نداشتيم عزيزكم. چون هم مامان جون نياز به پرستاري داشت و هم اينكه بابا ميخواست توي خونه مطالعه كنه و نياز به يك محيط اروم داشت . اين شد كه مجبور شديم شما رو بذاريم مهد كودك .البته حسابي تحقيق و پرس و جو كرديم و بالاخره شما رو گذاشتيم مهد كودك كفشدوزك . تمام رفت وامد شما و كارهاي شما رو بابا احسان تقبل كرد كه دستش درد نكنه واقعا كمك بزرگي بود براي من . شما اولش خيلي گريه ميكردي ولي چاره اي نبود . چند روزي بابايي ميموند پيش شما توي مهد ولي كم كم از شما دور شد تا اينكه شما ...
5 فروردين 1392

آخ مامان جون

يسناي گلم اين ماهي كه گذشت خيلي ماه ناراحت كننده اي بود و ما هممون حسابي غصه خورديم و ناراحتي و شب بيداري كشيديم .  يه شب من و شما رفتيم مهماني خونه خاله سميه وقتي برگشتيم ساعت حدود 5/9 بود . بابا جون بابايي رو صدا زد كه بره اونور پيشش . بابايي رفت و در مقابلش مامان جون اومد پيش ما تا كارتهاي عروسي نوه عمه رو به ما بده .موقع رفتن به خونه شما دنبالش گريه كردي كه منو ببر پيش بابا احسان . مامان جون چيزي نگفت چون واقعا براش سخت بود با اين وضع كمرش و زانوهاش شما رو ببره . من ازش خواهش كردم گفتم شما رو ببره بعد شما با بابا احسان برگردي خونه . تا در خونه رو باز كرديم شما دمپايي هاتو پوشيدي و دويدي تو راهرو مامان جون هول شد و ترسيد كه ن...
23 بهمن 1391

عسلکم

درود به دختر خوب مامان و بابا . دختر عسلم كه روز به روز بزرگتر و شيرين تر ميشه و با كارهاي شيرينش خاطرات زيبايي در زندگي من و بابايي ثبت ميكنه .عسلم خيلي وقته برات چيزي ننوشتم يه مقدار كاراي روزانم زياد بودند و اينكه گذاشتم تا مطالب حسابي جمع بشن و يكجا برات مطلب بنويسم .   توي اين مدت خيلي صحبت كردنت بهتر شده و در واقع كامل شده و خيلي به جا صحبت ميكني و جواب ميدي . گاهي حرفهايي ميزني كه همگي شاخ در مي اوريم .نقاشي كشيدنت خيلي خيلي بهتر شده و در حين نقاشي خيلي مواظب هستي كه اصول نقاشي رو رعايت كني . هميشه وقتي نقاشي ميكشي من رو صد بار صدا ميزني كه بيام نقاشي شما رو ببينم و تائيدت كنم . بعد هم تشكر ميكني و ادامه كارت رو م...
23 بهمن 1391

شيرين زبونيهاي يسنا

عزيزم عزيزكم بعد از مدتي اومدم مطالب جديدتو بنويسم . عسلم خيلي حرفاي قشنگي ميزني و ما واقعا نميدونيم چه عكس العملي نشون بديم فقط ميبوسيمت . بعد از زادروز دوسالگيت ، خراب شدن كيك خرگوشيت و بريدن و خوردن  گوشاش خيلي تاثير بدي روت گذاشته بود . اين همه من و بابايي تلاش كرديم روز زادروزت يك روز به يادموندني و خوب برات باشه ولي متاسفانه اينطوري نشد. هر روز ده بار ميگفتي "خييييگوش(خرگوش) خراب شد با چاقو" و اداي ناراحتي و گريه درمياوردي . من واقعا نميدونستم چي كار كنم . چند بار بابا احسان تو عروسك فروشيا پيگير شد كه برات خرگوش بخره ولي همه عروسكي بود جز خرگوش(خيلي برامون جالب بود) . يه شب توي خواب هي داد ميزدي "خيييي...
20 شهريور 1391

زادروز دوسالگي يسنا

عزيزم سلام . خيلي وقته برات مطلبي ننوشتم تقريبا 2-3 ماهي ميشه . ميخواستم مطالبي بنويسم كه جديد باشه و برات تازگي داشته باشه . خيلي بزرگ شدي - تپل و قد بلند - شيرين مثل عسل و همچنين شيرين زبون . الهي من فدات شم .   امسال تولد دوسالگيت رو جشن گرفتيم دقيقا همون روز دهم مرداد .البته مهمان خاصي نداشتيم . مادربزرگها - پدربزرگها -خاله و عمو جون بودن ولي خبببببببب خيلي عالي بود و حسابي خوش گذشت .خدا رو شكر كه بابايي هم زمان رستش بود و دركنار ما بود. دو سه روز در تدارك بوديم من و بابايي و براي شما هم يك سه چرخه  خريديم كه شما بش ميگي ماشين و هر روز عروسكات رو سوار ميكني و بيب بيب ميگي و........ مهمانها هم به نوبه خود كاد...
17 مرداد 1391

21 ماهگي

سلام به دخمل خوب و زيباي ماماني . دخملم - عزيزم - بزرگ شدي خيلي بزرگ ،خيلي شيرين زبون و خيلي زيبا . يه كم هم تپلي شدي عزيزكم . خوش خوراك هم كه هستي . ديگه من از خدا چي ميخوام . عزيزم چون ماه به ماه مطالبت رو برات مينويسم نميدونم دقيقا چه چيزهايي رو توي اين ماه ياد گرفتي و چه چيزهايي رو تو ماه قبل . خيلي سريع همه چيز رو ياد ميگيري و عملا جلوي چشم من و بابايي تكرار ميكني . البته هنوز نميتوني خيلي از كلمات رو بگي ولي خب خيلي ها رو هم ميگي مخصوصا جملاتي رو كه اخرش با "شد" تموم ميشه . تقريبا سعي ميكنم هر روز ببرم شما رو پارك و بيرون تا حسابي بازي كني و بدوي .وقتي بابايي هست كه صد در صد بيرون ميريم و بابايي پا به پاي شما ميدوه . خي...
20 ارديبهشت 1391

20 ماهگي

عزيزكم خوشكلكم 20 ماهگيت مبارك باشه . حسابي اين ماه به شما خوش گذشت و من هم چون شما رو شاد ميديدم خوشحال ميشدم . اين ماه مصادف شد با نوروز 1391 و خانه تكاني و مسافرت به اهواز  به همراه كلي تداركات و كارهاي نوروزي در كنار شيطنتها و بازيگوشيهاي شما عزيزم.   خانه تكاني نوروز خيلي براي من وقتگير بود چون سركار بودم و عصرها هم با شما وروجك مشغول بودم البته بابا جون حسابي به من كمك كرد و شما هم سنگ تموم گذاشتي به حدي كه برخي از كارها باقي موند براي بعد از سال نو . خريدهاي هفت سين رو من و شما و بابايي انجام داديم با هم كه خيلي به شما و ما خوش گذشت مخصوصا شبي كه باباجون براي شما ماهي خريد. به قول شما " مايييي " . ...
28 فروردين 1391

19 ماهگي

دختر قشنگم ، نازم ، زيبايم ، عشقم ........نميدونم واقعا چي بنويسم كه بشه احساس درونيم رو برات گفته باشم دوست دارم خيلي زياد . نميدوني چه ملوسكي شدي . خييييييييلي زيبا شدي و با زبون شيرينت دل همه را براي خود مي بري .هرچي بگم كم گفتم .عزيزم 19 ماهگيت مبارك باشه  .                        خب از كاراي قشنگت بگم كه همه چيز رو تقليد ميكني و نصفه نيمه ميگي . جمله هم ميگي البته خيلي وقته كه جمله ميگي ولي همينطور به تعدادشون داره اضافه ميشه .مثلا چراغ ها رو كه شب ميبنديم ميگي شب شد. روزا ميگي روووو شد(روز شد). صداي تم...
22 اسفند 1390